برق رفته بود، و بهیاری که برای کمک به زائو آمده بود ناچار شد از دختر سه
ساله زائو کمک بگیره.
دخترک سه ساله چراغ قوه را نگه داشت و با چشم های گردشده شاهد
تولد برادرش بود.
بهیار بچه را از دوپا گرفت و زد توی پشتش و بچه گریه کرد.
ادامه مطلب ... راننده کامیونی وارد رستوران شد.دقایقی پس از اینکه او شروع به غذا خوردن کرد سه جوان موتور سیکلت سوار هم به رستوران آمدند و یک راست به سراغ میز راننده کامیون رفتند و بعد از چند دقیقه پچ پچ کردن،اولی سیگارش را در استکان چای راننده خاموش کرد.
راننده به او چیزی نگفت.دومی شیشه نوشابه را روی سر راننده خالی کرد و باز هم راننده سکوت کرد و بعد هم وقتی راننده بلند شد تا صورتحساب رستوران را پرداخت کند نفر سوم به پشت او پا زد و راننده محکم به زمین خورد ولی باز هم ساکت ماند.
دقایقی بعد از خروج راننده از رستوران یکی از جوانها به صاحب رستوران گفت:چه آدم بی خاصیتی بود،نه غذا خوردن بلد بود و نه حرف زدن و نه دعوا!
رستورانچی جواب داد:از همه بدتر رانندگی بلد نبود چون وقتی داشت می رفت دنده عقب سه موتور نازنین را خرد کرد و رفت.
گفتم تو شیرین منی گفتا تو فرهادی مگر؟
گفتم خرابت می شوم گفتا تو آبادی مگر؟
گفتم ندادی دل به من گفتا تو جان دادی مگر؟
گفتم ز کویت می روم گفتا تو آزادی مگر؟
گفتم فراموشم نکن گفت تو در یادی مگر؟
گفتم که بر بادم نده گفتا نه بر بادی مگر؟